هر روز با هم دعوا داشتند ولی زورش به او نمی رسید.
نمی دانست چه کند، با خودش گفت می روم شکایت می کنم...
کتاب مفاتیح را برداشت و آن را باز کرد:
«الهی الیک اشکو نفساْ بالسوء اماره...»
خدایا به تو شکایت می کنم از نفسم
برچسبها:
گفتم: خواهرم حجابت؟؟
چیزی نگفت .
.
.
دوباره گفتم: خواهرم حجابت؟
گفت: چی ؟
.
.
دقت که کردم دیدم پسر است !
برچسبها:
عصر روز آخر ماه شعبان بود. دستبند به دستش زده بودند و می خواستند او را ببرند. مرد به او گفت: خوشحالم که دستگیرت کردند. در مدتی که نیستی، نفس راحتی خواهم کشید. پوزخندی زد و جواب داد: تو آنقدر بیچاره ای که اگر من هم نباشم، باز گناه خواهی کرد .
برچسبها: