هر روز با هم دعوا داشتند ولی زورش به او نمی رسید.
 نمی دانست چه کند، با خودش گفت می روم شکایت می کنم... 
کتاب مفاتیح را برداشت و آن را باز کرد:
«الهی الیک اشکو نفساْ بالسوء اماره...»
 خدایا به تو شکایت می کنم از نفسم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 10 خرداد 1394برچسب:, | 13:44 | نویسنده : Alireza |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.